برای همهی معلمان نمونه و خوبم
ناظم دیگر مدرسهمان آقای باهری را هم به خاطر میآورم شاید به دو علت یکی اینکه هر وقت عصبانی میشد خطاب به دانشآموز خاطی می گفت: «تولکی» به زبان فارسی یعنی روباه! یک علت دیگر اینکه در سالن مدرسه روی مقوای سفید رنگی نام کتابهای موجود در کتابخانهی مدرسه را نوشته بودند. تعداد کتابها احتمالا از صد جلد بیشتر نبود. باید نام کتاب را به آقای باهری میگفتیم و او یک هفته کتاب را به امانت میداد. هر روز که از مقابل آن لیست میگذشتم نام یک کتاب کنجکاوی مرا برمیانگیخت. نام کتاب بود «سگ سیرک». خیلی خجالتی بودم و جرات نمیکردم پیش آقای باهری بروم و بگویم آن کتاب را به من امانت دهد. بالاخره یک روز در یک وقت زنگ تفریح یا ورزش منتظر شدم تا اطراف آقای باهری کاملا خلوت شد. با ترس و خجالت به پیشش رفتم و گفتم من یک کتاب میخواهم، نام کتاب را پرسید، گفتم: «سگ سیرَک» با تعجب به من نگاه کرد و گفت: چی؟ دوباره نام کتاب را تکرار کردم، آقای باهری گفت نام کتاب «سگ سیرک» است. یعنی ر و کاف ساکن. خیلی خجالت کشیدم آخر من در تلفظ کلمهی «سیرک» روی حرف ر فتحه گذاشته بودم. واقعیت این بود که من تا آن موقع اصلا تلفظ آن کلمه را نشنیده بودم و علت خواست آن کتاب هم آن بود که میخواستم بدانم اصلا «سیرک» یعنی چه؟ و یک سگ آنجا چکار میکند. عاقبت هم آن کتاب را نتوانستم بخوانم چرا که یکی دیگر آن را برده بود و بعد از آن هم دیگر سراغش نرفتم ولی هم امروز هم وقتی تلویزیون تصاویر «سیرک» را نشان میدهد همیشه به یاد آن بلاهت خودم میافتم.
دو سال افتخار شاگردی آقای «سیمایی» بسیار عزیز، دبیر زبان انگلیسی در دوره دبیرستان را داشتم. شخصی بسیار مودب و فرهیخته به تمام معنی. بسیار کاردان و با روش تدریس بسیار عالی. در وسط تدریس می دانستی که هر لحظه ممکن است مطلب چند دقیقه قبل را از تو سوال کند، اگر بلد نمی شدی چیزی نمی گفت اما جوری رفتار می کرد که خودت شرمنده می شدی، پس مجبور بودی تا پایان حواست جمع باشد و همیشه یادداشت برداری و همین یادداشت ها را دوباره که می خواندی درس را کاملا یاد می گرفتی.
آقای «جوانبخت» هم بسیار باسواد بود. کتاب دانش اجتماعی و جامعه شناسی فقط بهانه ای برایش بود تا سخن از مطالب بسیار عمیقی بگوید که بعضی از آنها را به زحمت هضم می کردیم. خیلی به صداقت و امانت تاکید می کرد و حتی یک بار اوراق امتحانی را به ما داد و گفت انتظار دارد به همدیگر یا به کتاب نگاه نکنیم و خودش از کلاس بیرون رفت. تا آن زمان کسی اینگونه با ما رفتار نکرده بود. به غیر از معدودی هیچکس به کتاب یا ورقه دوستش نگاه نکرد و حتی بعضی ها نمره کم گرفتند اما از سخن آقای «جوانبخت» سرپیچی نکردند.
یادش بخیر آقای «صالحی» دبیر ادبیات با آن صدای صاف و رسا به شعرها زیبایی می بخشید. شنیدم هنوز هم تدریس می کنند. خوشا به حال دانش آموزانش. هنوز هم طنین صدای زیبا و رسایش در گوشم مترنم است. خاصه این بیت از سنایی غزنوی:
یکسر به پر همت از این دامگاه دیو چون مرغ بر پریده مقر بر قمر کنید
همهی ما معلمان زیادی را تجربه کردهایم، خوب یا بد قسمت اعظمی از ذهن ما با افکار آنان ساخته شده است. معلم بودن و معلم واقعی بودن سخت است، بسیار سخت. گاهی به این فکر می کنم من چه تاثیری در ذهن بچهها گذاشتهام. آیا بعد از سالها یادگاری مثبت از من در ذهن و دل کسی حک شده است؟ به هر حال سخت است تصور کزد کاری که الآن انجام می دهیم سالها بعد چه اثری در تکه ای از وجود شخص خواهد گذاشت. چند وقت پیش همراه با همسرم از مدرسه به خانه برمیگشتیم. در خیابان از کنار ماشین ما ماشین دیگری رد میشد، رانندهاش جوانی بود با ریش سیاه نسبتا بلند، در آن شلوغی و سرعت ماشینها میخواست چیزی به من بگوید خیلی هیجان داشت. ما با تعجب و کنجکاوی به او نگاه میکردیم. یعنی او چه کاری با ما داشت؟ شیشه ماشین را پایین آوردم تا بفهمم چه میگوید؟ در آن شلوغی فریاد میزد آقای سلیمی آقای سلیمی، قصههای مجید، قصههای مجید. خانم به من نگاهی کرد یعنی اینکه منظورش چیست؟ من بلافاصله به خاطر آوردم سالها پیش یک ساعت تدریس هنر به خاطر جور شدن برنامه درسی بر عهدهی من گذاشته شده بود و من که از هیچ هنری بهره نبرده ام در ساعت هنر برای بچهها قصه میخواندم و چند جلسه پشت سر هم کتاب قصه های مجید نوشنه هوشنگ مرادی کرمانی که خودم خیلی آن را دوست داشتم و دارم را برای بچهها خوانده بودم و آن روزها خاطرهای شیرین شده بود برای آن دانشآموز که اکنون دیگر مردی شده است برای خودش و من نمیشناختمش. جوان خیلی خوشحال بود انگار گمشدهای را پیدا کرده بود.
در چهاردیواری کلاس کسی بر معلم کنترل ندارد، میتوان خسته بود و کار را رها کرد، چه بسا بعضی از دانشآموزان هم خوشحال شوند. اما در آمیزهی همهمهی دانش آموزان و کتاب و مطلب درسی و معلم و خوشحالی و عصبانیت و دانشآموزان زرنگ و تنبل و باادب و بیادب عنصر مهمی وجود دارد و آن تاثیر معلم بر ذهن است که سالهای سال ماندگار خواهد شد و تا مرگ ادامه خواهد یافت. هیچوقت نتوانستهام خودم را متقاعد کنم که معلم هستم شاید حتی در پایین ترین سطح. اما سعی میکنم تفاوت این دو سخن را بفهمم. یکی اینکه دکتر عیسوی میگفت: معلم واقعی کسی است که اگر یکساعت غیبت کند عدم حضورش را همه احساس کنند و دیگر سخن آن دوست که میگفت: معلم زرنگ کسی است که برنامه اش را در سه مدرسه پخش کند و هر ماه از هر مدرسه فقط یک روز غیبت کند!
به همه معلمان عزیز این روز را تبریک می گویم. برای تمام معلمانی که کلمه ای به ما آموخته اند و اکنون روی در نقاب خاک کشیده اند از خداوند مهربان طلب غفران و رحمت می نمایم.