1. دانش‌آموز اول ابتدایی است، از آنهایی که دو سه دندان جلوییش افتاده است و تا می خندند بانمک می‌شود. در حیاط مدرسه، کنجکاو نگاهم می کند و می گوید: آقا شما چیه مدرسه هستید؟ پاسخ می‌دهم: معاون هستم. می‌پرسد: آقا معاون یعنی چه؟ می‌گویم: یعنی ناظم مدرسه. می‌گوید: آقا ناظم که اسم دختره! دیگر نه من چیزی می گویم و نه او.

2. بچه ها موقع خبردار ایستادن در مراسم صبحگاهی شعار می‌دهند: اسلام پیروز است، شرق و غرب نابود است.اول سال،  بچه‌های دوره اول ابتدایی (اول تا سوم) قسمت اول شعار را درست نمی‌گفتند و به جای اسلام پیروز است، اسلام پیروزی می گفتند. دو سه بار صف آنها را نگه داشتم و توضیح دادم و تمرین کردیم و همه یاد گرفتند و درست هم گفتند و موضوع هم فراموش شد. خیلی وقت بود که به خاطر سرما و برف زمستان، مراسم صف انجام نمی‌شد، دیروز بعد از مدتها هوا خوب شده بود و مراسم انجام شد. خوب که دقت کردم، دیدم بچه ها باز هم سراغ شعار قبلی رفته اند و مصمم و با اقتدار می‌گویند: اسلام پیروزی!

3. زنگ تفریح را حتما باید در حیاط باشم و میان بچه‌ها که احیانا دردسری درست نشود. پسرها دعوا و شیطنت‌هایشان همیشه همراهشان است. در حین قدم زدن، یکی از بچه‌ها که خیلی هم پسر با ادب و شرینی است، پیشم می‌آید و می‌گوید آقا من شما را مثل پدرم می دانم و خیلی دوستتان دارم. دستی بر سرش می‌کشم تا محبتم را نشان داده باشم. می‌گوید آقا شما هم مرا دوست دارید؟ می گویم البته، چرا دوستت ندارم تو پسر خیلی خوبی هستی و من هم دوستت دارم. می‌گوید: خوب اگر اینقدر مرا دوست دارید چرا یک جایزه به من نمی‌دهید؟!

4. برف خوبی آمده بود، هوا هم خوب بود. با کمک بچه‌ها یک آدم برفی یزرگ درست کردیم، همینطور شانسی و بدون طرح. در آخر متوجه شدم که به طور عجیبی شبیه «جناب خان» برنامه خندوانه شده است. به بچه‌ها گفتم چقدر شبیه جناب خان شده است! همگی هاج و واج نگاهم کردند، یعنی جناب خان کیه؟ متاسفانه در اینجا مردم کمتر تلویزیون ایران را می‌بینند و با شخصیت‌های تلویزیون ایران آشنا نیستند.

5. ساعت اول بچه‌های کلاس دوم ابتدایی ورزش داشتند. به گروههای چهار نفره تقسیمشان کردم و مسابقه درست کردن آدم برفی گذاشتم. هیچ کدام از آدم برفی های  بچه‌ها سر نداشتند و بیشتر شبیه یک تپه کوچک بودند تا آدم برفی. انتظار داشتند جایزه هم بگیرند. توضیح دادم چگونه کله درست کنند. یکی از بچه‌ها با اصرار دستم را ‌کشید و به طرف آدم برفی خودشان برد. دیدم کله آدم برفی که خودم درست کرده بودم را کنده اند و به آدم برفی خودشان چسبانده اند. خیلی ناراحت شدم. انتظار داشتم آ دم برفی تا پایان روز دوام بیاورد. گفتم آدم برفی بی کله به درد نمی‌خورد، خرابش کنید. دقیقه ای طول نکشید که بچه ها به جان آدم برفی افتادند و کاملا با برف یکسانش کردند. واقعا برای خراب کردن خیلی خیلی آماده ایم، حتی بچه‌هایمان!