امسال بعد از سالها دور بودن از تدریس در روستا،  دوباره دو روز در هفته در روستا تدریس دارم. اول سال آن خاطرات شیرین تدریس اوایل خدمت به سراغم آمدند. آن سالها هر روز تا ساعت هفت صبح معلمان تازه­کار در ترمینال موسوم به دروازه مهاباد جمع می­شدند و در حالی که همه منتظر بودند مینی بوس روستایشان برسد عده­ای مشغول صحبت می­شدند و بعضی­ها کتابی را ورق می­زدند یا پکی به سیگارشان می­زدند. آن موقع مانند این روزها داشتن اتوموبیل­ باب نبود. یعنی کمتر کسی توان مالی داشت که ماشین داشته باشد بنابر این کسی با ماشین شخصی به روستا نمی­رفت و همه با مینی بوس روستای مورد نظر به آنجا می­رفتند. اما شکر خدا امروزه همه­ی معلمان لااقل در روستاهای نزدیک با ماشین خودشان به روستا می­روند.

اما کلاسها و مدارس در روستاهاانگار در این بیست سال اصلا تغییر نکرده­اند. همچنان تاریک و و بیروح و کسل کننده با آن رنگهای مغز پسته­ای رنگ و رو رفته کلاسها و نیمکت­هایی که از فرط یادگاری نوشتن دیگر به زحمت جای خالی دیگری برای یادگاری نوشتن دیگری دارند.

نتیجه­ی این ساده­سازی و تساهل در امتحانات و نمره دادن ­های سالهای اخیر را به راحتی می­توان در فضای کلاسی روستا احساس کرد. بیشتر از نصف دانش­آموزان فوق­العاده ضعیف هستند. اگر مطلب درسی کمی جدی باشد نگران می­شوی چگونه مطلب را بگویی که همه بتوانند آن را بفهمند. آنقدر باید تکرار کنی و ساده­سازی کنی و مثال بیاوری و بپرسی و نامید نشوی و سعی کنی که شاگردانت را درک کنی و به خودت نهیب بزنی که ناامید نشوی و خونسرد باشی که وقتی بعد از شش ساعت تدریس به خانه رسیدی اول از همه باید دو ساعتی بخوابی تا انرژیت را دوباره باز بیابی.

معلمی شغل غریبی است. باید فقط معلم باشی تا بتوانی آن حال و هوا را حس کنی. اگر معلم سی یا چهل سال هم تدریس کند باز هم زمانی که روبروی دانش­آموزان می­نشیند حس می­کند که اینها همان دانش­آموزان سالهای قبل هستند. انگار که دانش­آموزان اصلا تغییر نمی­کنند و هر اول مهر همان دانش­آموزان هستند که پشت نیمکت­ها می­نشینند. گویی بچه­ها در کلاس هر سال برای معلم تکرار می­شوند. در حالی که بعضی اوقات اینان فرزندان دانش­آموزان سابق هستند. مثل مادری که همیشه بچه­اش را بچه می­بیند حتی اگر او پنجاه یا شصت ساله باشد معلم هم همیشه دانش­آموزان را دانش­آموز می­بیند. آنان هم البته همیشه یک جور هستند، بازیگوش، کنجکاو، زرنگ، تنبل و صمیمی. تا دست به جیب کنی تا خودکاری دربیاوری چندین خودکار را مقابل چشمانت می­بینی که هر کس اصرار دارد خودکار او را برداری. کوچکترین حرکتت زیر نظر تیزبینشان است. اگر ناراحت باشی یا خوشحال و بخواهی آن را پنهان کنی نمی­توانی. بالاخره یکی خواهد گفت: آقا امروز سر حال نیستید یا آقا امروز خیلی خوبید!