توپ ضدهوایی (23 میلیمتری) ما در ده بیست متری 3 راه ماه شهر، آبادان و اهواز مستقر بود.  مسئولیت ما پدافند هوایی بنه (انبار) موشکهای کاتیوشا بود.من سرباز درجه دار بودم و مسئول توپ. تعداد سربازان هر توپ بنا به شرایط، متغیر بود ولی معمولا سر هر توپ ضدهوایی بین پنج تا هفت سرباز وجود داشت. آن روز هم فکر کنم هفت نفری بودیم. نزدیکی های غروب یک روز زمستانی بود. یک نفرمان پشت توپ نشسته بود و بقیه بیرون سنگر استراحت، نشسته بودیم. بیکار بودیم، برای اینکه کاری کرده باشیم به بچه ها پیشنهاد دادم بیایید دور و اطراف سنگر را نظافت کنیم. قرار شد هر آت و اشغالی را که جمع کردیم پشت خاکریزی که پنج شش متری با سنگرمان فاصله داشت جمع کنیم و آتش بزنیم. کپه ای نه چندان کوچک از مقوا و تخته و کاغذ و قوطی کنسرو  و...  فراهم آمد. آتشی ساخته شد و همه مان دورش جمع شدیم. شعله ها را تماشا می کردیم و لذت می بردیم.  وقتی شعله ها کم می شدند هر کس چیزی پیدا می کرد و روی آتش می انداخت تا همچنان آتش، روشن بماند. بعد از حدود ده دقیقه، آتش ما دیگر شعله نداشت و دود می کرد. به بچه ها گفتم برگردیم سنگر. تازه از خاکریز پایین آمده بودیم که صدای انفجار وحشتناکی برخاست و پژواک برخورد ترکشها به دیوار سنگر که از تخته های موشکهای کاتیوشا ساخته شده بود. لحظه ای بعد جسمی سوت کشان درست در نیم متری من به زمین خورد. همه اینها در چنان فاصله کوتاه زمانی اتفاق افتاد که ما حتی فرصت پناه گرفتن هم نداشتیم. همه یک آن، هاج و واج به همدیگر نگاه کردیم. چه اتفافی افتاده بود؟ فکر کردیم گلوله خمپاره یا توپ عراقی ها به سنگر ما خورده است. اما جسمی که به زمین فرو رفته بود، همه چیز را مشخص کرد. پره موشک آر پی جی با دسته تقریبا نیم متریش هنوز داغ  داغ بود. سرباز «اسماعیلی» خواست آن را از خاک بیرون بکشد، دستش سوخت و فریاد کشید. متوجه شدیم  ما آتش را جایی روشن کرده بودیم که زیر خاکش یک موشک آر پی جی پنهان بوده است. اگر فقط چند ثانیه دیگر هم آنجا مانده بودیم، همه مان تکه تکه می شدیم. هنوز هم هر وقت به این واقعه فکر می کنم، یادم می آید که چقدر مرگ نزدیک است و اینکه زنده هستیم چقدر تصادفی است.

این همان سنگر استراحت ما در سه راه ماهشهر است. آخرین نفر سمت راست، سرباز اسماعیلی است. نشسته من هستم. دو نفر دیگر نامهایشان را فراموش کرده ام. اسماعیلی را هیچ وقت فراموش نمی کنم. اهل روستای کندوان بود. همان روستایی که خانه ها را در دل کوه کنده و ساخته اند. اولین بار با او در عملیات والفجر 8 در توپ شش کنار پل چئوبده (روی رودخانه بهمن شیر)آشنا شدم. هنوز اثر خون شهید استوار سعیدی اهل مشهد روی گونی های اطراف توپ باقی بود. تنها من و او مانده بودیم و چند شبی را مجبور شدیم در کنار راکت عمل نکرده  هواپیمای عراقی که نیم متری از آن  داخل سنگر درست از سمت در ورودی به داخل زمین فرو رفته بود و یک متری از آن بیرون از زمین بود بخوابیم.  در سنگر را اگر کامل باز می کردیم به موشک عمل نکرده می خورد. باورش شاید برای نسل امروز سخت و غیر ممکن باشد اما ما هر روز و هر لحظه نگاهش می کردیم و با احتیاط از کنارش رد می شدیم. با آن لرزش زمین ناشی از صدای حرکت تانکها و نفربرها هر لحظه ممکن بود، راکت هواپیما منفجر شود و ما را با خود به آسمان ببرد اما ما دیگر با آن خو گرفته بودیم و ترسمان ریخته بود. چاره ای هم نداشتیم چون نمی توانستیم موضعمان یعنی توپ ضدهوایی را ترک کنیم.

خوب یادم هست اسماعیلی چند روز پشت سر هم هر روز یک جعبه خرما می خورد و می گفت هر وقت خرما می خورم هواپیما نمی آید! اما زمانی که ابرها کاسته شدند و هوا آفتابی شد، نظریه اسماعیلی نقض شد! میراژهای نقره ای رنگ پیدایشان شد. یکی دوتا نبودند.....